دینگ ..... دینگ
بعضی از کارهای دخملی یه روز بابایی ازسر کار برگشته و خسته جلوی تلویزیون درازکشیده بود دخملی با مامانی داشت تاب بازی میکرد هی به مامانی میگفت ال یعنی (هل بده) خودش هم باید محکم هل بدی یواشکی نمیشه سرتون درد نیارم تو یه لحظه دخملی گفت بابا بیاد با من بازی کنه دیگه ، باباییهم شنیده بود خوشش امد،اومد با دخملی بازی کرد خونه مامان جونی بودیم داشتیم میوه میخوردیم که عزیزکم یه خیاری رو برداشته بود داشت میخورد ساقه اش نظرش رو جلب کرد به من گفت مامانی پاتو دراز کن دیدم با ساقه اش روی ناخن پاهام لاک میزنه و میگه به به شد دیدی چند روز پیش رو ناخن دستاش لاک زده بود فکر میکنه هر چی مو یا سلقه بلندی داشته باشه باهاش میشه لاک زد ...
نویسنده :
نسرین
17:52